Sonntag, 19. August 2012
پروین اعتصامی
دیوان اشعار
سفر اشک
اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
دیوان اشعار
سفر اشک
اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریهام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخسارهای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوهای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
29/5/91
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریهام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخسارهای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوهای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
29/5/91
Mittwoch, 15. August 2012
Donnerstag, 12. Juli 2012
Mittwoch, 11. Juli 2012
Montag, 9. Juli 2012
Sonntag, 8. Juli 2012
vahid...ماه نوشت: چی میشد خدایا...!موج رنگین افق پایان نداشتدر ک...
vahid...ماه نوشت: چی میشد خدایا...!
موج رنگین افق پایان نداشت
در ک...: چی میشد خدایا...! موج رنگین افق پایان نداشت در کویر زندگانی سراب فریفته، جای نداشت کاش همرنگ افق میشدیم آه...!کاش لحظه دیدار ماه با ستارگ...
موج رنگین افق پایان نداشت
در ک...: چی میشد خدایا...! موج رنگین افق پایان نداشت در کویر زندگانی سراب فریفته، جای نداشت کاش همرنگ افق میشدیم آه...!کاش لحظه دیدار ماه با ستارگ...
چی میشد خدایا...!
موج رنگین افق پایان نداشت
در کویر زندگانی سراب فریفته، جای نداشت
کاش همرنگ افق میشدیم
آه...!کاش لحظه دیدار ماه با ستارگان پایانی نداشت
گرد ماه ستارگان بودند، شب پرده دار آنها
گرد این کره خاکی، من بودم تو."نه آنها"
من تو را می ربودم ، تو مرا.صداقت پرده دار ما
تشنه لب بودیم و جان خسته...!اما فریفته نمی کردیم دلها
تیر91_وحید آباده ای
موج رنگین افق پایان نداشت
در کویر زندگانی سراب فریفته، جای نداشت
کاش همرنگ افق میشدیم
آه...!کاش لحظه دیدار ماه با ستارگان پایانی نداشت
گرد ماه ستارگان بودند، شب پرده دار آنها
گرد این کره خاکی، من بودم تو."نه آنها"
من تو را می ربودم ، تو مرا.صداقت پرده دار ما
تشنه لب بودیم و جان خسته...!اما فریفته نمی کردیم دلها
تیر91_وحید آباده ای
Mittwoch, 27. Juni 2012
من در خيالم مي كشم \"من\" را كنار ِ \"تو\"
خط ميزني ، با خط خطي آوار مي كشي
من هي خيابان ميكشم ،هي جاده ،هي پـــُـل
تو ميشوي سد ِّ من و ديوار مي كشي
من مي كشم دست تو را ، تو مي كشي اش
ياري ندارم من ولي تو يار مي كشي
دلدادگي كار ِ دل است و دلبري هم ،
اصلا ً از اين دل اندكي هم كار مي كشي ؟
من هر چه دارم مي كشم از دل به تصوير
تو بيت بيتم را چرا بر دار مي كشي ؟!
من هي به گوشت زمزمه دارم بمان ُ
تو مي روي و رفتنت را جار مي كشي
من انتظار و حسرت و هي آه مي كشم
تو غافل از احوال من سيگار مي كشي ...
وحیدآباده ای
خط ميزني ، با خط خطي آوار مي كشي
من هي خيابان ميكشم ،هي جاده ،هي پـــُـل
تو ميشوي سد ِّ من و ديوار مي كشي
من مي كشم دست تو را ، تو مي كشي اش
ياري ندارم من ولي تو يار مي كشي
دلدادگي كار ِ دل است و دلبري هم ،
اصلا ً از اين دل اندكي هم كار مي كشي ؟
من هر چه دارم مي كشم از دل به تصوير
تو بيت بيتم را چرا بر دار مي كشي ؟!
من هي به گوشت زمزمه دارم بمان ُ
تو مي روي و رفتنت را جار مي كشي
من انتظار و حسرت و هي آه مي كشم
تو غافل از احوال من سيگار مي كشي ...
وحیدآباده ای
Samstag, 26. Mai 2012
تنهاترین ستاره
میترسم از نبودنت...واز بودنت بیشتر!!!
نداشتن تو ویرانم میکند ...وداشتنت متوقفم!!!
وقتی نیستی کسی را نمیخواهم...
و وقتی هستی تو را میخواهم...
رنگهایم بی تو سیاه است
و در کنارت خاکستریم
خداحافظی ات به جنونم میکشاند
و سلامت به پریشانیم؟!
بی تو دلتنگم با تو بی قرار
بی تو خسته ام و با تو در فرار
در خیال من بمان
از کنار من برو
میترسم از نبودنت...واز بودنت بیشتر!!!
نداشتن تو ویرانم میکند ...وداشتنت متوقفم!!!
وقتی نیستی کسی را نمیخواهم...
و وقتی هستی تو را میخواهم...
رنگهایم بی تو سیاه است
و در کنارت خاکستریم
خداحافظی ات به جنونم میکشاند
و سلامت به پریشانیم؟!
بی تو دلتنگم با تو بی قرار
بی تو خسته ام و با تو در فرار
در خیال من بمان
از کنار من برو
من با کسی جز تو درد دل نمیکنم
من باز مي نويسم و اينبار تو ديگر نمي خواني
من باز مي گويم و اينبار تو ديگر نمي شنوي
نمي داني ولي امروز خيلي دلتنگم
نمي فهمي ولي ديشب خيلي تو را كم داشتم
خنده دار است نه !!!!
آخه من فقط براي تو درددل كردن را بلدم
برای تویی که بهترینی ، برای تویی که بزرگی
برای تویی که مرا نگاه می کنی ولي سكوت مي كني
براي تو كه نمي دانم چه بر سرت آمده
و نمي داني چه بر سرم آوردي
فكر كنم ديگر به سلامتي ام نمي نوشي
اينرا از لحظه لحظه بدحالي و بيقراريم مي فهمم
ولي اي كه عميقترين زخمم از تو برايم يادگاري ماند
من هنوزم با اينكه ناتوانم ولي قطره قطره به ياد تو مي نوشم
گرماي شرابم گولم نمي زند
من كه خوب مي دانم از ياد و خاطره صداي توست
مي بيني من نه فقط برای تو می نویسم ،
نه فقط براي تو درددل مي كنم
و نه فقط براي تو مي نوشم
بلكه فقط براي تو نفس مي كشم
من باز مي نويسم و اينبار تو ديگر نمي خواني
من باز مي گويم و اينبار تو ديگر نمي شنوي
نمي داني ولي امروز خيلي دلتنگم
نمي فهمي ولي ديشب خيلي تو را كم داشتم
خنده دار است نه !!!!
آخه من فقط براي تو درددل كردن را بلدم
برای تویی که بهترینی ، برای تویی که بزرگی
برای تویی که مرا نگاه می کنی ولي سكوت مي كني
براي تو كه نمي دانم چه بر سرت آمده
و نمي داني چه بر سرم آوردي
فكر كنم ديگر به سلامتي ام نمي نوشي
اينرا از لحظه لحظه بدحالي و بيقراريم مي فهمم
ولي اي كه عميقترين زخمم از تو برايم يادگاري ماند
من هنوزم با اينكه ناتوانم ولي قطره قطره به ياد تو مي نوشم
گرماي شرابم گولم نمي زند
من كه خوب مي دانم از ياد و خاطره صداي توست
مي بيني من نه فقط برای تو می نویسم ،
نه فقط براي تو درددل مي كنم
و نه فقط براي تو مي نوشم
بلكه فقط براي تو نفس مي كشم
پاسخ به: هي ميگم جاي تو خالي
پاسخ به: هي ميگم جاي تو خالي
نمي توانم به چشم هایت فکر کنم
نه چتر دارم
نه جرأتی ـ برای بارانی شدن
راستَش ...
نمیتوانم به چشم هایت ـ فکر کنم
چشم هایت
روح بازیگوش هر زنی را
ناخواسته آبستن می کند
و خُب آن وقت
ویار کردن آلبالوی تازه
فقط با شنیدنِ
حرف اولِ اسم تو٬
رسوا کننده است
همه می فهمند!
نه من باید٬ تنها به نجابت برگ ها فکر کنم
و احتمال در به در شدنِ
پرنده در باد
نمي توانم به چشم هایت فکر کنم
نه چتر دارم
نه جرأتی ـ برای بارانی شدن
راستَش ...
نمیتوانم به چشم هایت ـ فکر کنم
چشم هایت
روح بازیگوش هر زنی را
ناخواسته آبستن می کند
و خُب آن وقت
ویار کردن آلبالوی تازه
فقط با شنیدنِ
حرف اولِ اسم تو٬
رسوا کننده است
همه می فهمند!
نه من باید٬ تنها به نجابت برگ ها فکر کنم
و احتمال در به در شدنِ
پرنده در باد
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش
پاسخ به: شکایت نامه!!
پاسخ به: شکایت نامه!!
آينه ام چندسالي است خراب شده است
از آينه ام خسته شده ام
از بس فقط مرا نشان مي دهد!
تو يك آينه برايم بياور
شايد هر دومان را نشان داد
آينه ام چندسالي است خراب شده است
از آينه ام خسته شده ام
از بس فقط مرا نشان مي دهد!
تو يك آينه برايم بياور
شايد هر دومان را نشان داد
Freitag, 25. Mai 2012
vahid...ماه نوشت: حرفی به من بزن... ( فروغ فرخزاد ) حرفی به من بزن...
vahid...ماه نوشت: حرفی به من بزن... ( فروغ فرخزاد )
حرفی به من بزن
...: حرفی به من بزن... ( فروغ فرخزاد ) حرفی به من بزن آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب ، که در پشت با...
حرفی به من بزن
...: حرفی به من بزن... ( فروغ فرخزاد ) حرفی به من بزن آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب ، که در پشت با...
زیبا کلام...
گابریل گارسیا مارکز می گوید :
در عرض یک دقیقه می شود یک نفر را خُرد کرد
در یک ساعت می شود کسی را دوست داشت
در یک روز می شود عاشق شد
ولی یک عمر طول خواهد کشید تا کسی را فراموش کرد.
Montag, 21. Mai 2012
شعر زیبا...
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم
بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خک من ایینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم
- با شمایم نشنیدید ؟ جوابم بدهید
تشنگی کشت مرا جرعه ی آبم بدهید
تشنه ام وای اگر آب به دستم نرسد
دست کم آب ندادید سرابم بدهید
سال ها هست که این شهر به خود مست ندید
عقل ارزانی تان باد شرابم بدهید
درد عشق است که جز مرگ ندارد مرحم
چوبه ی دار مهیاست طنابم بدهید
خواب تا مرگ،کسی گفت فقط یک نفس است
قسمتم مرگ نشد فرصت خوابم بدهید
گفته بودید که هر جرم عذابی دارد
عاشقی جرم بزرگی ست عذابم بدهید
Sonntag, 20. Mai 2012
حرفی به من بزن...
( فروغ فرخزاد )حرفی به من بزن
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که ” لحظه” سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من و
دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .
Abonnieren
Posts (Atom)